Friday, November 16, 2007

لحظه ي شعر گفتن

اي كه يك روز پرسيده بودي
لحظه ي شعر گفتن چگونه است
گفتمت : «مثل لبخند گلها !
حس گل در شكفتن چگونه است؟»

باز من گفته بودم برايت
باز از من تو پرسيده بودي
گفتمت : « مثل غم ، مثل گريه»
تو از اين حرف خنديده بودي ...

لحظه ي شعر گفتن ، برايم
راستش را بخواهي عجيب است
مثل از شاخه افتادن سيب
ساده و سر به زير و نجيب است

من كه غير از دلي ساده و صاف
در جهان هيچ چيزي ندارم
مثل آيينه گاهي دلم را
روبروي شما ميگذارم

دستهاي پر از خالي ام را
پيش روي همه مي تكانم
چكه چكه تمام دلم را
در دل بچه ها مي چكانم

«قيصر امین پور»