Tuesday, December 05, 2006

آنتوان چخوف



روي صندلي نشسته بود و مستقيم به آدم نگاه مي کرد. چهره اش استخواني بود، با رنگ پريده مهتابي. شيشه هاي گرد و شفاف عينکش با آن ريش عجيب تنکش ، هنوز در خاطرم مانده است. آن وقت ها تازه به مدرسه رفته بودم. روزي بر حسب اتفاق اين تصوير را در يکي از هفته نامه ها ديدم و ناخودآگاه مجذوبش شدم. مجذوب مردي که بعدها دانستم نامش چخوف است ؛ آنتوان پائولوويچ چخوف. شبها پشت بام مي خوابيديم. زير آسمان پرستاره جنوب. پيش از آن که خواب به سراغم بيايد، به ستاره ها خيره مي شدم. گاه تصوير چخوف قاطي ستاره ها مي شد. لحظه اي محو و کم رنگ مي شد و لحظه اي بعد دوباره پرنور و شفاف در ذهنم جان مي گرفت. مادرم مي گفت هر کس در آسمان ستاره اي دارد. در عالم کودکي فکر مي کردم يکي از آن ستاره ها بايد از آن چخوف باشد. سعي مي کردم آن را پيدا کنم ، اما نمي توانستم. پرنورترين ستاره را نشانه مي کردم ، اما همين که اندکي به آن خيره مي شدم ، در ذهنم رنگ مي باخت و از خاطرم مي گريخت. من هنوز نام مردي که تصويرش را در آن هفته نامه ديده بودم ، نمي دانستم. مردي با چهره استخواني و رنگ پريده مهتابي که روي صندلي نشسته بود و در زمينه اي سياه ، مستقيم به آدم نگاه مي کرد*ـ
* © Notice: This text and the introduction given is copyrighted.

Anton Chekhov

Anton Pavlovich Chekhov (29 January 1860 _ 15 July 1904) was a Russian physician, short story writer, and playwright. His best short stories are among the supreme achievements in prose narrative and regarded as world classics, while his brief playwriting career produced at least three plays which are incomparable and have altered the history of the theatre.

ستاره ي روشن چخوف

آنتوان پائولوويچ چخوف در 17ژانويه 1860در تاگان روگ قفقاز به دنيا آمد. پدرش مغازه دار بود، اما مغازه داري که سوداي هنر در سر مي پروراند و طبيعي است که چنين فردي در کسب و کار موفق نباشد. سرانجام در سال 1876ورشکسته شد و با خانواده به مسکو مهاجرت کرد، اما چخوف جوان براي ادامه تحصيل و تمام کردن دبيرستان در زادگاهش ماند. اگرچه به دليل اين که جاي دنج و مناسبي براي درس خواندن در خانه نداشت ، با 2سال تاخير دبيرستان را به پايان رساند. به گفته ا.روسکين ، منتقد ادبي ، چخوف در داستان بيچارگي ديگران که در آن خانواده اي از روي تنگدستي مجبور مي شوند خانه خود را حراج و ترک وطن کنند، در واقع به شرح و توصيف زندگي دوران کودکي خود پرداخته است. در نامه اي که مادر چخوف به او مي نويسد بروشني مي توان تصوير زشت و تلخ فقر و محروميت دوران نوجواني چخوف را ديد. مادرش در پاسخ به يکي از نامه هاي آنتوان جوان که به رسم معمول چخوف پر طنز و شوخي بود، مي نويسد: "دو تا از نامه هايت را که تمامش شوخي بود، در شرايطي دريافت کردم که در خانه چيزي نداشتيم جز چهار "کوپک" براي نان و نفت. فکر مي کردم قدري پول براي ما مي فرستي.براي تو "ايوان " باورکردني نيست که من و "ماشا" به خاطر نداشتن لباس کافي هميشه به اجبار خانه مي مانيم. "چخوف عاشق تئاتر بود و ديوانه وار به آن عشق مي ورزيد. ديوانه وار از آن رو که گاه براي رفتن به تئاتر دست به کارهاي عجيب و غريبي مي زد که از آن چهره محجوب و آرام بعيد به نظر مي آمد. در آن زمان ، دانش آموزان مدرسه بدون کسب اجازه از مديران حق ديدن نمايشنامه ها را نداشتند. آنان مي پنداشتند ديدن نمايشنامه ها در اخلاق بچه ها اثر سوئ مي گذارد و افکار شيطاني را در آنان بيدار مي کند. چخوف اما بدون اجازه آنها به ديدن نمايشنامه هاي گوناگون مي رفت و براي اين که شناخته نشود، چهره خود را گريم مي کرد و به اين وسيله سن خود را بزرگتر نشان مي داد. او حتي در نمايش "بازرس " اثر مشهور "گوگول " که برادران و دوستانش به شکلي غيرحرفه اي اجرا کردند، نقش فرماندار را بازي کرد. هر چه بود، ديدن نمايش هاي گوناگون ذوق و قريحه سرشار چخوف را برانگيخت و او سرانجام نوشتن را شروع کرد. در اوقات بيکاري داستان هاي کوتاه فکاهي و طنزآميزي نوشت و براي مجله هاي مختلف فرستاد. داستان هاي نخستين او از ارزش ادبي چنداني برخوردار نبودند و تنها حسن آنها اين بود که پول بخور و نميري را فراهم مي کردند تا چخوف آنها را در کار دردهاي بي شمارش هزينه کند.نخستين نمايشنامه چخوف "يتيم" نام داشت که چخوف آن را در سال 1877يعني زماني که هنوز محصل دبيرستان بود، نوشت. الکساندر برادر بزرگتر چخوف که نظرش هميشه براي چخوف ارزشمند بود، آن را نپسنديد. از اين روي اين نمايش ، هيچ وقت نه چاپ و نه اجرا شد.چخوف در خلق داستان هاي بامزه و طنزآميز استعداد ويژه و خارق العاده اي داشت. معروف است که با اين داستان ها، چنان رفقايش را به خنده مي انداخت که از حال مي رفتند. اين روحيه طنزآميز بعدها در کارهاي چخوف يکي از ويژگي هاي مهم و غيرقابل انکار آثارش شد.موقعيت دردناک مالي خانواده ، چخوف را به فکر انداخت که آنها را روي کاغذ بياورد. چخوف اين کار را کرد و آن را براي نشريه هفتگي سنجاقک فرستاد. ماه ژانويه بود. وقتي از دانشکده به خانه مي آمد، روزنامه اي خريد. ديد داستانش را چاپ کرده اند. چخوف با ليکين ، سردبير روزنامه تکه پاره ها قراردادي بست تا هفته اي يک داستان طنزآميز به او بدهد و سطري 8کوپک به عنوان دستمزد از او دريافت کند. همزمان با نوشتن داستان براي مجلات ، چخوف در دانشکده پزشکي درس مي خواند، اما شرايط بد مالي هنوز او را آزار مي داد، با وجود اين او مرتب در کار نوشتن بود. چخوف در نامه اي به ليکين موقعيتش را چنين شرح مي دهد: "تو اتاق پهلويي بچه برادرم ، الکساندر عر مي زنه ، تو اتاق ديگه پدر براي مادرم حکايتي از لسکوف رو، اون هم با صداي بلند مي خونه. از گوشه ديگه اپراي "هلن زيبا" رو مي شنوم. تختم در اشغال يکي از اقوام خونه است که براي ديدن من به مسکو آمده که دقيقه به دقيقه خرمومي چسبه و درباره علم پزشکي حرافي مي کنه. يک جا يک بچه هم هست که دم به دم جيغ مي زنه. همين جا تصميم خودمو گرفتم : بچه دار نخواهم شد. فکر مي کنم فرانسوي ها به اين دليل ملتي اديب پرورند که چون ما اينقدر به فکر تخم و ترکه نيستند."از اين روست که انسان وقتي زندگي او را مي خواند، بسيار شگفت زده خواهد شد که آدمي در اين شرايط و بخصوص با داشتن بيماري مهلک سل و با کوهي از مشکلات طاقت سوز که هر کدامش مي تواند انسان را از پاي دراندازد، چگونه توانسته نويسنده اي تا اين حد پر کار و تاثيرگذار شود. رسيدن به چنين موفقيت بزرگي جز در سايه اراده خلل ناپذير و قريحه طنزآميز و داشتن آرمان هاي بزرگ و عشق به حقيقت و انسان امکان پذير نيست. خودش مي نويسد: " همين که آرمان هايمان را از دست مي دهيم ، قيافه ابلهانه اي پيدا مي کنيم. "سرانجام در سال 1885براي نخستين بار از سينه اش خون آمد. با اين که در خانواده چخوف ، سل چيزي غيرعادي نبود، چخوف به آن اهميتي ندارد. درست به دليل اين که نمي خواست اطمينان حاصل کند که بيماريش سل است ، از رفتن به پيش پزشک متخصص سر باز مي زد. در پايان همان سال درجه دکترايش را گرفت. چخوف براي داستان هايش ارزش چنداني قائل نبود. مي گفت براي نوشتن برخي از آنها حتي يک روز هم وقت صرف نکرده است. او درخصوص داستان هايش داوري هاي طنزآميز و غريبي مي کرد. مثلا درباره داستان "زن ددري " که در اواخر سال 1891چاپ شد، مي نويسد: "رماني است کوچک و احساسي که فقط به درد خواندن در جمع خانواده مي خورد." يا درخصوص داستان اتاق شماره 6مي گويد: "مشغول نوشتن داستاني هستم بسيار ملال انگيز؛ زيرا در آن عنصر زن و عنصر عشق يکسره غايب است." اما وقتي وارد پترزبورگ شد، ديد برخلاف آنچه فکر مي کرده است ، در اين شهر کاملا مشهور و مورد احترام روشنفکران است. روشنفکران پترزبورگ که در آن زمان مرکز فرهنگي روسيه به حساب مي آمد، در آثار او تازگي ، زندگي و انديشه هاي بکر و نابي کشف کرده بودند که تا آن زمان سابقه نداشت. آنها چخوف را از درخشان ترين چهره هاي ادب روسيه مي دانستند. روزنامه ها به او پيشنهادهاي تازه اي دادند و از او خواستند در داستان هايش بيشتر به مسائل جدي موردعلاقه اش بپردازد. چخوف از اين همه توجه حيرت کرده بود. او هيچ وقت فکر نمي کرد روزي نويسنده اي حرفه اي بشود. مي گفت: "پزشکي همسر قانوني من است ، نويسندگي معشوقه من."به مسکو برگشت تا به عنوان پزشک کار و زندگي کند. او دوستان زيادي داشت که برايش مريض مي فرستادند. اما خنده رويي و خوش مشربي ذاتي او باعث مي شد، تا بيماران به او حق ويزيت نپردازند. حالش دوباره وخيم شد. او هميشه انکار مي کرد که بيمار است. اما پزشکان تاييد کردند که بخش فوقاني ريه هايش آسيب ديده و بايد روال زندگي اش را تغيير دهد و تحت مراقبت باشد. مدتي در کريمه اقامت گزيد. پزشکان به او گفتند بايد براي هميشه آنجا بماند. با کمک مالي دوستانش در کريمه خانه اي ساخت و ساکن شد. سرانجام در سال 1904و در اوج آفرينندگي ، زماني که 44سال بيشتر نداشت بر اثر بيماري سل در آسايشگاهي در بادن وايلر آلمان درگذشت و در مسکو به خاک سپرده شد و لبخند پرمهرش را از مردمي که آن همه دوستشان داشت ، دريغ کرد.

ويژگي هاي داستان هاي چخوف


ويژگي هاي داستان هاي چخوف

داستان هاي چخوف ، ساده ، روشن و موجز است. طنزي تلخ و بسيار ظريف در سراسر آنها جاري است. طنزي که از موقعيت آدمها حاصل مي شود. چخوف آدمهايي را به ما نشان مي دهد که درک درست و روشني از موقعيتي که در آن دچار شده اند، ندارند و در ارتباط با يکديگر دچار سوئتفاهم اند. آدمهايي که هريک در پيله محدود و حقير خود گرفتار و براي شکستن اين حصار و ارتباط با ديگران ، هزينه هاي سنگيني مي پردازند، هزينه اي که به تراژدي منجر مي شود، هنر بزرگ چخوف تلفيق اين طنز و تراژدي است. ايجاز عنصر ديگر داستان هاي چخوف است. هيچ چيز در آثار چخوف زايد نيست و سرسري به کار گرفته نشده است. در اين باره خودش چنين مي گويد: اگر تفنگي را در پرده اول از ديوار بياويزم در پرده دوم يا سوم حتما تير آن را خالي مي کنم. چخوف داستان نويسي حرفه اي و تمام عيار است. سروژ استپانيان که مجموعه داستان هاي او را جمع آوري و سپس هنرمندانه به فارسي ترجمه کرده است در مقدمه اش بر آنها مي نويسد: "در سال 1883از او 106داستان و در سال 1884جمعا 78داستان و در سال بعد 111داستان... منتشر شده بود که خود مساله انتخاب موضوع و خلق ويژگي هاي قهرمان ها و حتي اسمي بامسما براي شخصيت هاي هر داستان ، مي تواند بيانگر استعداد شگرف او در کار نويسندگي باشد و جالب اينجاست که اکثر داستان هاي وي ، در اولين سال انتشارشان در روسيه ، به اغلب زبانهاي اروپايي ترجمه و چاپ شده اند." براي همين است که نام داستان کوتاه ناخودآگاه ، نام چخوف را به ذهن مي آورد. گويي داستان و چخوف با يکديگر عجين شده اند. شخصيت هاي داستان هاي چخوف گرايش به نوعي تنهايي و جداافتادگي عمدي دارند. زيرا چخوف معتقد است زندگي از ديدار است که معني پيدا مي کند، نه آنچنان که ديگران تعريف کرده اند. اين امر برمي گردد به فلسفه امپرسيونيستي و آن برداشت حسي هنرمند امپرسيونيست است از گذر لحظه اي خاص که با آن مواجه مي شود. از رگه هاي امپرسيونيستي ديگري که در نوع شخصيت پردازي چخوف مشاهده مي شود آن است که آدمها همه زندگي کولي وار دارند. هيچ کس مکان معين و ثابتي ندارد. همه حتي اگر از نظر فيزيکي در جاي ثابتي باشند، ذهنشان جاي ديگري است. شخصيت هاي چخوف معمولا از واقعيت گريزانند. از اين رو يک نوع هجرت دروني دارند که آنها را از واقعيت بي واسطه و فعاليت عملي دور مي سازد. به طور کلي مي توان گفت آنها به نوعي خردستيزي دست مي زنند که از مشخصه هاي آثار چخوف است. از ديگر مشخصه هاي آثار چخوف اين است که آدمهاي او در داستان داراي نوعي حرکت دروني به جاي حرکت بيروني هستند. به اين معني که آنها از درون به نوعي حرکت دست مي زنند که نه تنها در ظاهرشان مشاهده نمي شود، بلکه قابل حدس زدن هم نيست. به طور مثال ، مي توان به حرکت "تربلف " در "مرغ دريايي " به سوي خودکشي اشاره کرد. از نوع شخصيت پردازي امپرسيونيستي چخوف که بگذريم ، باز در مواردي ديگر به اين سبک برمي خوريم در هنر امپرسيونيستي ، فلسفه و تفسير زندگي است که اهميت دارد، نه طرح زندگي و اين همان کاري است که چخوف مي کند. مهم نيست که چهارچوب داستاني با ابتدا و انتها باشد. مهم اين است که آدمها با فلسفه ها و شخصيت هاي خودشان حضور مي يابند. آنچه مهم است ، تفسير زندگي است: فلسفه زندگي و اين که هر کس چگونه آن را مي بيند. صد سال از مرگ چخوف مي گذرد. هنوز هم هر وقت فرصت مي يابم به آسمان نگاه مي کنم. هنوز تصوير مردي که بر صندلي نشسته است و مستقيم به آدم نگاه مي کند، در خاطرم زنده است و مي دانم نامش چخوف است. آنتوان پائولوويچ و يک چيز ديگر را هم مي دانم ؛ يکي از آن ستاره هاي روشن از آن اوست.

Saturday, December 02, 2006

كلاغ

تو دل يه مزرعه
يه کلاغ رو سياه
هوايي شده بره
پابوس امام رضا
اما هي فکر ميکنه
اونجا جاي کفتراست
ـ " آخه من کجا برم
يه کلاغ که رو سياست " ـ
...
من که توي سياهيا
از همه رو سيا ترم
ميون اون کبوترا
با چه رويي بپرم...ـ
...
.تو همين فکرا بودش
کلاغ عاشق ما
يه دلش ميگفت برو
يه دلش ميگفت بمون
که يه هو صدايي گفت
تو نترس و راهي شو
به سياهي فکر نکن
تو يه زائري برو
به سياهي فکر نکن
تو يه زائري برو...ـ