Tuesday, December 05, 2006

ستاره ي روشن چخوف

آنتوان پائولوويچ چخوف در 17ژانويه 1860در تاگان روگ قفقاز به دنيا آمد. پدرش مغازه دار بود، اما مغازه داري که سوداي هنر در سر مي پروراند و طبيعي است که چنين فردي در کسب و کار موفق نباشد. سرانجام در سال 1876ورشکسته شد و با خانواده به مسکو مهاجرت کرد، اما چخوف جوان براي ادامه تحصيل و تمام کردن دبيرستان در زادگاهش ماند. اگرچه به دليل اين که جاي دنج و مناسبي براي درس خواندن در خانه نداشت ، با 2سال تاخير دبيرستان را به پايان رساند. به گفته ا.روسکين ، منتقد ادبي ، چخوف در داستان بيچارگي ديگران که در آن خانواده اي از روي تنگدستي مجبور مي شوند خانه خود را حراج و ترک وطن کنند، در واقع به شرح و توصيف زندگي دوران کودکي خود پرداخته است. در نامه اي که مادر چخوف به او مي نويسد بروشني مي توان تصوير زشت و تلخ فقر و محروميت دوران نوجواني چخوف را ديد. مادرش در پاسخ به يکي از نامه هاي آنتوان جوان که به رسم معمول چخوف پر طنز و شوخي بود، مي نويسد: "دو تا از نامه هايت را که تمامش شوخي بود، در شرايطي دريافت کردم که در خانه چيزي نداشتيم جز چهار "کوپک" براي نان و نفت. فکر مي کردم قدري پول براي ما مي فرستي.براي تو "ايوان " باورکردني نيست که من و "ماشا" به خاطر نداشتن لباس کافي هميشه به اجبار خانه مي مانيم. "چخوف عاشق تئاتر بود و ديوانه وار به آن عشق مي ورزيد. ديوانه وار از آن رو که گاه براي رفتن به تئاتر دست به کارهاي عجيب و غريبي مي زد که از آن چهره محجوب و آرام بعيد به نظر مي آمد. در آن زمان ، دانش آموزان مدرسه بدون کسب اجازه از مديران حق ديدن نمايشنامه ها را نداشتند. آنان مي پنداشتند ديدن نمايشنامه ها در اخلاق بچه ها اثر سوئ مي گذارد و افکار شيطاني را در آنان بيدار مي کند. چخوف اما بدون اجازه آنها به ديدن نمايشنامه هاي گوناگون مي رفت و براي اين که شناخته نشود، چهره خود را گريم مي کرد و به اين وسيله سن خود را بزرگتر نشان مي داد. او حتي در نمايش "بازرس " اثر مشهور "گوگول " که برادران و دوستانش به شکلي غيرحرفه اي اجرا کردند، نقش فرماندار را بازي کرد. هر چه بود، ديدن نمايش هاي گوناگون ذوق و قريحه سرشار چخوف را برانگيخت و او سرانجام نوشتن را شروع کرد. در اوقات بيکاري داستان هاي کوتاه فکاهي و طنزآميزي نوشت و براي مجله هاي مختلف فرستاد. داستان هاي نخستين او از ارزش ادبي چنداني برخوردار نبودند و تنها حسن آنها اين بود که پول بخور و نميري را فراهم مي کردند تا چخوف آنها را در کار دردهاي بي شمارش هزينه کند.نخستين نمايشنامه چخوف "يتيم" نام داشت که چخوف آن را در سال 1877يعني زماني که هنوز محصل دبيرستان بود، نوشت. الکساندر برادر بزرگتر چخوف که نظرش هميشه براي چخوف ارزشمند بود، آن را نپسنديد. از اين روي اين نمايش ، هيچ وقت نه چاپ و نه اجرا شد.چخوف در خلق داستان هاي بامزه و طنزآميز استعداد ويژه و خارق العاده اي داشت. معروف است که با اين داستان ها، چنان رفقايش را به خنده مي انداخت که از حال مي رفتند. اين روحيه طنزآميز بعدها در کارهاي چخوف يکي از ويژگي هاي مهم و غيرقابل انکار آثارش شد.موقعيت دردناک مالي خانواده ، چخوف را به فکر انداخت که آنها را روي کاغذ بياورد. چخوف اين کار را کرد و آن را براي نشريه هفتگي سنجاقک فرستاد. ماه ژانويه بود. وقتي از دانشکده به خانه مي آمد، روزنامه اي خريد. ديد داستانش را چاپ کرده اند. چخوف با ليکين ، سردبير روزنامه تکه پاره ها قراردادي بست تا هفته اي يک داستان طنزآميز به او بدهد و سطري 8کوپک به عنوان دستمزد از او دريافت کند. همزمان با نوشتن داستان براي مجلات ، چخوف در دانشکده پزشکي درس مي خواند، اما شرايط بد مالي هنوز او را آزار مي داد، با وجود اين او مرتب در کار نوشتن بود. چخوف در نامه اي به ليکين موقعيتش را چنين شرح مي دهد: "تو اتاق پهلويي بچه برادرم ، الکساندر عر مي زنه ، تو اتاق ديگه پدر براي مادرم حکايتي از لسکوف رو، اون هم با صداي بلند مي خونه. از گوشه ديگه اپراي "هلن زيبا" رو مي شنوم. تختم در اشغال يکي از اقوام خونه است که براي ديدن من به مسکو آمده که دقيقه به دقيقه خرمومي چسبه و درباره علم پزشکي حرافي مي کنه. يک جا يک بچه هم هست که دم به دم جيغ مي زنه. همين جا تصميم خودمو گرفتم : بچه دار نخواهم شد. فکر مي کنم فرانسوي ها به اين دليل ملتي اديب پرورند که چون ما اينقدر به فکر تخم و ترکه نيستند."از اين روست که انسان وقتي زندگي او را مي خواند، بسيار شگفت زده خواهد شد که آدمي در اين شرايط و بخصوص با داشتن بيماري مهلک سل و با کوهي از مشکلات طاقت سوز که هر کدامش مي تواند انسان را از پاي دراندازد، چگونه توانسته نويسنده اي تا اين حد پر کار و تاثيرگذار شود. رسيدن به چنين موفقيت بزرگي جز در سايه اراده خلل ناپذير و قريحه طنزآميز و داشتن آرمان هاي بزرگ و عشق به حقيقت و انسان امکان پذير نيست. خودش مي نويسد: " همين که آرمان هايمان را از دست مي دهيم ، قيافه ابلهانه اي پيدا مي کنيم. "سرانجام در سال 1885براي نخستين بار از سينه اش خون آمد. با اين که در خانواده چخوف ، سل چيزي غيرعادي نبود، چخوف به آن اهميتي ندارد. درست به دليل اين که نمي خواست اطمينان حاصل کند که بيماريش سل است ، از رفتن به پيش پزشک متخصص سر باز مي زد. در پايان همان سال درجه دکترايش را گرفت. چخوف براي داستان هايش ارزش چنداني قائل نبود. مي گفت براي نوشتن برخي از آنها حتي يک روز هم وقت صرف نکرده است. او درخصوص داستان هايش داوري هاي طنزآميز و غريبي مي کرد. مثلا درباره داستان "زن ددري " که در اواخر سال 1891چاپ شد، مي نويسد: "رماني است کوچک و احساسي که فقط به درد خواندن در جمع خانواده مي خورد." يا درخصوص داستان اتاق شماره 6مي گويد: "مشغول نوشتن داستاني هستم بسيار ملال انگيز؛ زيرا در آن عنصر زن و عنصر عشق يکسره غايب است." اما وقتي وارد پترزبورگ شد، ديد برخلاف آنچه فکر مي کرده است ، در اين شهر کاملا مشهور و مورد احترام روشنفکران است. روشنفکران پترزبورگ که در آن زمان مرکز فرهنگي روسيه به حساب مي آمد، در آثار او تازگي ، زندگي و انديشه هاي بکر و نابي کشف کرده بودند که تا آن زمان سابقه نداشت. آنها چخوف را از درخشان ترين چهره هاي ادب روسيه مي دانستند. روزنامه ها به او پيشنهادهاي تازه اي دادند و از او خواستند در داستان هايش بيشتر به مسائل جدي موردعلاقه اش بپردازد. چخوف از اين همه توجه حيرت کرده بود. او هيچ وقت فکر نمي کرد روزي نويسنده اي حرفه اي بشود. مي گفت: "پزشکي همسر قانوني من است ، نويسندگي معشوقه من."به مسکو برگشت تا به عنوان پزشک کار و زندگي کند. او دوستان زيادي داشت که برايش مريض مي فرستادند. اما خنده رويي و خوش مشربي ذاتي او باعث مي شد، تا بيماران به او حق ويزيت نپردازند. حالش دوباره وخيم شد. او هميشه انکار مي کرد که بيمار است. اما پزشکان تاييد کردند که بخش فوقاني ريه هايش آسيب ديده و بايد روال زندگي اش را تغيير دهد و تحت مراقبت باشد. مدتي در کريمه اقامت گزيد. پزشکان به او گفتند بايد براي هميشه آنجا بماند. با کمک مالي دوستانش در کريمه خانه اي ساخت و ساکن شد. سرانجام در سال 1904و در اوج آفرينندگي ، زماني که 44سال بيشتر نداشت بر اثر بيماري سل در آسايشگاهي در بادن وايلر آلمان درگذشت و در مسکو به خاک سپرده شد و لبخند پرمهرش را از مردمي که آن همه دوستشان داشت ، دريغ کرد.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home