آثاری از داستايفسكي
جنايت و مكافات
راسكو لينكوف، دانشجوي فقير، تصميم به قتل انگلهاي اجتماع ميگيرد. ميخواهد پيرزني رباخوار را بكشد تا هم پول به دست بياورد و هم بقيه را از شر او خلاص كند.ـ
موقع قتل، خواهر پيرزن هم سر ميرسد و راسكولينكوف مجبور ميشود او را هم بكشد. خاطرة قتل اين آدم بيگناه، آزارش ميدهد. او مريض ميشود و با ماهيت جنايت، درگيري ذهني پيدا ميكند.
در اين ميان او ماجرايي عاطفي هم با يك دختر فريب خورده به نام سونيا دارد. در آخر او خودش را به پليس معرفي ميكند و راهي سيبري ميشود.ـ
راسكو لينكوف، دانشجوي فقير، تصميم به قتل انگلهاي اجتماع ميگيرد. ميخواهد پيرزني رباخوار را بكشد تا هم پول به دست بياورد و هم بقيه را از شر او خلاص كند.ـ
موقع قتل، خواهر پيرزن هم سر ميرسد و راسكولينكوف مجبور ميشود او را هم بكشد. خاطرة قتل اين آدم بيگناه، آزارش ميدهد. او مريض ميشود و با ماهيت جنايت، درگيري ذهني پيدا ميكند.
در اين ميان او ماجرايي عاطفي هم با يك دختر فريب خورده به نام سونيا دارد. در آخر او خودش را به پليس معرفي ميكند و راهي سيبري ميشود.ـ
برادران كارامازوف
فئودور كارامازوف، پيرمردي عياش و ولخرج با پسر دومش، ايوان در حال سفر است. جوانترين پسرش، آليوشا با پدر زوسيماي عاقل زندگي ميكند. بزرگترين پسر، ديميتري سر مسائل مالي و همينطور به خاطر رابطهاش با دختري، با پدر اختلاف دارد.ـ
ايوان پس از مطلع كردن آليوشا از اين ماجراها، مسكو را ترك ميكند. پدر زوسيما ميميرد و بحثي بر سر قديس بودن او در كليساي مسكو در ميگيرد. فئودور كارامازوف كشته ميشود و ديميتري پس از محاكمهاي طولاني به جرم قتل پدرش به سيبري تبعيد ميشود.ـ
ابله
پرنس ميشكين، يك اشراف زادة بيپول، پس از غيبتي طولاني به روسيه بر ميگردد. او كه مثل خود داستايفسكي صرع دارد، در راه بازگشت با مردي به نام روگوژين دوست ميشود كه از عشقش به ناستازيا ميگويد.ـ
ميشكين پس از رسيدن به مسكو ميفهمد ناستازيا قصد ازدواج با كس ديگري را دارد. به ملاقات ناستازيا ميرود و او را منصرف ميكند. روگوژين كه فكر ميكند قضية ازدواج ناستازيا زير سر ميشكين است، قصد كشتن او را ميكند، ولي حملة صرع، ميشكين را نجات ميدهد.ـ
ميشكين به دختري به نام آگاليا علاقهمند ميشود ولي عشق او را به خاطر ازدواج با ناستازيا كه به او پناه آورده، كنار ميگذارد. شب عروسي، ناستازيا با روگوژين فرار ميكند و بعدها به دست او كشته ميشود.ـ
پرنس ميشكين، يك اشراف زادة بيپول، پس از غيبتي طولاني به روسيه بر ميگردد. او كه مثل خود داستايفسكي صرع دارد، در راه بازگشت با مردي به نام روگوژين دوست ميشود كه از عشقش به ناستازيا ميگويد.ـ
ميشكين پس از رسيدن به مسكو ميفهمد ناستازيا قصد ازدواج با كس ديگري را دارد. به ملاقات ناستازيا ميرود و او را منصرف ميكند. روگوژين كه فكر ميكند قضية ازدواج ناستازيا زير سر ميشكين است، قصد كشتن او را ميكند، ولي حملة صرع، ميشكين را نجات ميدهد.ـ
ميشكين به دختري به نام آگاليا علاقهمند ميشود ولي عشق او را به خاطر ازدواج با ناستازيا كه به او پناه آورده، كنار ميگذارد. شب عروسي، ناستازيا با روگوژين فرار ميكند و بعدها به دست او كشته ميشود.ـ
0 Comments:
Post a Comment
<< Home