Monday, August 21, 2006

ترجمه آثار كلاسيك / موافق و مخالف

موافق

گنج هاي فراموش شده

سيدجواد رسولي
تا كي بايد تحمل شان كرد؟ تا كي براي خواندن كلاسيك ها (كه كالوينوي دوست داشتني اين قدر توصيه شان را مي كند) بايد با متن هايي رو به رو شويم كه خواندنشان نه تنها لذت بخش نيست، كه خلق آدم را هم تنگ مي كند. زبان اين ترجمه ها ديگر مال ما نيست. ما ديگر، نه به اين زبان فارسي مطنطن و سنگين حرف مي زنيم و نه مي نويسيم. با اين حال، آن هايي از ما كه به داستايفسكي و تولستوي و بالزاك و فارستر و هسه و جويس و خيلي از بزرگ هاي ديگر دلبستگي دارند، مي خواهند ـ و اين حقشان است ـ كه با متن هاي بهتر و قابل تحمل تري رو به رو شوند. فكر مي كنم ديگر وقتش رسيده كه اين آثار كلاسيك، دوباره و با زباني امروزي تر ترجمه شوند. بگذاريد آن ترجمه هاي قديمي به تاريخ بپيوندند. به هرحال، آن ها بخشي از تاريخ ادبيات ما را تشكيل مي دهند و هميشه هم قابل احترام اند و البته علاقه مندان خودشان را هم دارند. اما نسل تازه هم ادبيات خودش را دارد و همين باعث مي شود فاصله اش از ادبيات كلاسيك دنيا هي دورتر شود. نهضت ترجمة مجدد اين آثار، يك جورهايي البته كليد خورده. نمونه اش برادران كارامازوف كه سروش حبيبي دوباره ترجمه اش كرده و نتيجه اش از كار قديمي مشفق همداني (تأكيد مي كنم كه براي نسل جديد) خيلي بهتر و خواندني تر از آب در آمده. اي كاش اين جريان سرعت بيشتري بگيرد و فراگيرتر شود. كلاسيك ها گنجينه هايي هستند كه زير غبار ترجمه هاي از مد افتاده و ثقيل، مدفون اند. بايد دوباره كشفشان كرد و بارها خواندشان.



--------------------------------------------------------------------------------


مخالف

ترجمه هنر است

احسان رضايي
بورخس يك جايي گفته است كه اولين بار دون كيشوت را با ترجمة انگليسي آن خوانده و بعدها، وقتي اصل اسپانيايي آن را خوانده، آن را ترجمه اي بد از آن نسخة انگليسي يافته. (توجه داريد كه بورخس خودش هم اصلا اسپانيايي زبان بود.) حالا، قصه همين است. خيلي وقت ها مي شود كه يك اثر داستاني را با ترجمة سخت و قديمي مي خوانيم، و گاه از دست مترجم و سكته هاي متن، شكايت هم مي كنيم، اما داستان، هماني است كه ما خوانده ايم. ترجمه هاي جديد، ديگر آن حس و حال را در ما زنده نمي كنند. وانگهي همة ترجمه هاي قديمي كه بد و پرسكته نيست. خيلي از همان ترجمه ها شاهكار است. شما ترجمة محمد قاضي از دن كيشوت يا بهمن فرزانه از صدسال تنهايي را ديگر كجا مي توانيد پيدا كنيد؟ حيف است كه اين ترجمه ها فراموش شوند. ترجمه هايي مثل همين تكه از نمايشنامة شكسپير، با ترجمة ابوالقاسم خان ناصرالملك، از رجال عصر ناصري:
اتللو: دستت را به من بده. خانم! اين دست، تر است.
دزدمونا: هنوز سن و اندوه در آن اثر نكرده.
اتللو: اين دست مي نمايد برومندي و آزاده دلي را. گرم. وگرم تر. آن را كه اين دست است بايد كنج تنهايي گزيند، روزه بدارد، نماز بگزارد، تن را فرسوده و پرهيز پيش گيرد. دست خوبي است.
دزدمونا: اين را به راستي مي توانيد بگوييد، چون همين دست بود كه دلم را به شما داد.
اتللو: دست بادهشي است. در قديم دل دست را مي داد، اما به رسم جديد دست هست و دل نيست.
دزدمونا: من نمي دانم چه مي خواهيد بگوييد. بياييد سر وعده اي كه كرديم.

Notice: This text is copyrighted.
© All Rights Reserved.
Copyright 2006, Hamshahri, All rights reserved.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home