Thursday, November 30, 2006

A Poison Tree

A Poison Tree

I was angry with my friend.
I told my wrath, my wrath did end.
I was angry with my foe.
I told it not, my wrath did grow;

And I watered it in fears,
Night and morning with my tears;
And I sunned it with smiles,
And with soft deceitful wiles;

And it grew both day and night
Till it bore an apple bright,
And my foe beheld it shine,
And he knew that it was mine,

And into my garden stole
When the night had veiled the pole.
In the morning glad I see
My foe outstretched beneath the tree.
William Blake (1757-1827)

Saturday, November 18, 2006

Dostoevsky

Fyodor Mikhailovich Dostoevsky (Nov. 11, 1821 – Feb. 9, 1881 )

Fyodor Mikhailovich Dostoevsky is considered one of the greatest Russian writers, whose works have had a profound and lasting effect on twentieth-century fiction. His works often feature characters living in poor conditions with disparate and extreme states of mind, and exhibit both an uncanny grasp of human psychology as well as penetrating analyses of the political, social and spiritual states of Russia of his time.
Many of his best-known works are prophetic precursors to modern-day thoughts. He is sometimes considered to be a founder of existentialism, most frequently for Notes from Underground, which has been described by Walter Kaufmann as "the best overture for existentialism ever written."

ادبيات و مكافات


.:ادبيات و مكافات:.

هنوز هم رمان‌هاي بلند خواننده دارند، به شرطي كه نويسنده آن رمان‌ها يكي مثل داستايفسكي باشد.ـ
سروش حبيبى، مترجم جديد رمان «ابله» حرف جالبی‌زده است. وقتی از او پرسيده بودند که چرا اين کتاب را دوباره ترجمه کرده و مگر يک رمان بلند، امروز باز هم خواننده خواهد داشت، گفته بود که «بله، رمان‌های بلند و خيلی بلند هنوز هم خواننده دارند، به شرطی که نويسنده‌شان داستايفسكى باشد. ـ
اين هم که من اين کار را دوباره ترجمه کرده‌ام، برای اين است که هر نسلی بايد يک ابله يا يک جنايت و مکافات به زبان خودش را داشته باشد. اين، حق آن نسل است.» ماجرای ما و داستايفسکی همين است.ـ
تقريبا جز «قمارباز» که ترجمة جلال آل‌احمدش هنوز هم يگانه است، تقريبا تمام کارهای اصلی داستايفسکی در اين سال ها دوباره ترجمه شده‌اند. «جنايت و مکافات» را مرحوم اصغر رستگار، «برادران‌کارامازوف» را صالح حسينی، و بالاخره «ابله» را همين پارسال سروش حبيبی دوباره ترجمه کرده‌اند.ـ
و اين، يعنی که داستايفسکی‌خوانی هنوز هم ادامه دارد. همان طور که ساختن فیلم از روی کارهای استاد تمامی ندارد_126 فیلم تا به حال، به شمارش سایت آی.ام.دی.بی._ و تعریف از لذت تماشای «ابله» کوروساوا (که همین ماه پیش از سینما 4 پخش شد) یا نسخة ویدیویی «شب‌های روشن» فرزاد موتمن چیز عجیبی نیست.ـ
انگار که استاد یک‌جایی پشت آن صفحات قطور رمان‌هایش، قایم شده باشد و بخواهد مثل راسکولینکف (جوان عصبی و ساده‌دل و قاتلِ «جنایت و مکافات») کشیک ما را بدهد، تا در یک لحظه ما را گرفتار بکند، گرفتار آن دنیای جادویی پر از آدم‌های عجیب و غریب خودش.نگاهي داريم به جهان شخصي و داستاني داستايفسكي به مناسبت فرارسيدن 12 نوامبر،سالروز تولدش.ـ
چه کسی از داستایفسکی نمی‌ترسد؟ هر وقت و هر جا تصمیم گرفتید داستایفسکی بخوانید، این یادتان باشد که او ترسناک است. یادتان باشد که او شما را یاد بدترین جنبه‌های خودتان خواهد انداخت. یادتان باشد که او شرارت‌های پنهانتان را بیدار خواهد کرد و یادتان باشد که در آ‌ن‌جا، در آن جنگل آدم‌هایی که هیچ‌کدام به چشمتان آشنا نیستند، نور، کم است. پس، آرام جلو بروید و همیشه قبل از ورق زدن، تأمل کنید.ـ
چون همیشه این احتمال هست که شیطانی که چند صفحة قبل سر راهتان دیده بودید، یک فرشتة کوچک در درونش داشته باشد. برعکسش را در رمان‌های داستایفسکی کمتر می‌شود دید. ـ
معدود آدم‌های خوبی که در رمان‌های او می‌شود پیدا کرد، پاکیزه‌اند، تا حد اولیا. پدر زوسیما، راهب روحانی «برادران کارامازوف»، پرنس میشکین داستان «ابله» که در حد مسیح است و آلیوشای «برادران کارامازوف» که مثل یک بچه، معصوم، دوست‌داشتنی و پاک است. ـ
البته کارامازوف، یک اثر ناتمام است. در آن فصلی که با مرگ داستایفسکی، هیچ‌وقت نوشته نشد، قرار بود آلیوشای زیبای منزه، رنج تردید را بچشد و دوزخ گناهکاری را تجربه کند. همان تم آشنا و مورد علاقة داستایفسکی. ـ
چیزی که سؤال بزرگ زندگی‌اش بود و همان را به تمام آفریده‌هایش هم داد. عذاب تردید و رنج دوپاره بودن را: ایمان یا بی‌ایمانی؟ خوبی یا بدی؟ شرارت یا خیر؟ پلیدی یا پاکی؟
هر چه غیرواقعی‌تر، بهتر

وقتی با کاراکترهای داستایفسکی طرف‌ایم، برخلاف نویسنده‌های دیگر نمی‌توانیم دربارة واقعی بودن آن‌ها و این‌که چقدر شبیه آدم‌های اطراف ما هستند، حرف بزنیم. این کاراکترها، چه زن چه مرد، اصولا طوری طراحی نشده‌اند که واقعی به نظر بیایند.ـ
این چیزی نبود که داستایفسکی دنبالش باشد. شخصیت‌های او بیشتر از این که ترکیب ناهمسانی از خصوصیات خوب و بد انسانی باشند، مظهر یک خصوصیت یا غریزه‌اند: غرور، شهوت، نفرت، حماقت، خشونت و خیلی چیزهای دیگر. داستایفسکی هم مثل خیلی از نویسنده‌ها می‌خواست دربارة مسائل اساسی بشر بنویسد. ـ
دربارة خدا، عشق و مرگ. اما دلیلی نمی‌دید ـ و نمی‌توانست ـ مثل تولستوی، بالزاک، دیکنز یا جین آستین، در قالب اتفاقاتی معمولی‌تر، آدم‌هایی واقعی‌تر و انگیزه‌هایی باورپذیرتر، این کار را بکند. نمی‌توانست، چون اصلا دنیا را آن طوری نمی‌دید.ـ
زندگی واقعی او به اندازة رمان‌هایش رنج‌آور، غیرعادی و جن‌زده است و شخصیت او مثل کاراکترهایی که ساخته، به‌قدری اغراق‌آمیز، عذاب کشیده و در همة خصوصیات انسانی، شدید است که به سختی می‌توانیم باور کنیم، واقعیت داشته است.ـ
داستایفسکی آدم دوست‌داشتنی‌ای نبود. حتی قابل تحمل هم نبود. مثل بیشتر هنرمندها، موجودی از خودراضی و خودنما بود. اراده‌اش سست، طبعش تند، خلق و خوی‌اش عصبی، رنگش پریده و سرش کچل بود. ـ
می‌گویند فروید، «برادران کارامازوف» را عالی‌ترین رمانی می‌دانست که تا به حال نوشته شده و در عین حال آن آخری‌ها دیگر طاقت خواندن آن را نداشت. شخصیت‌های این رمان، خیلی شبیه آدم‌های مریض و عجیب و غریبی بودند که بیماران او بودند و تمام روز را با آن‌ها سر و کله زده بود.ـ
فروید همیشه می‌گفت امکان ندارد کسی بتواند این همه شخصیت‌های جانی، تاریک، خودخواه، مضطرب و هیستریک خلق کند، بدون این‌که شبیه این خصوصیات را درون خودش نداشته باشد. با این حال درون این مرد، موجودی زندگی می‌کرد که می‌توانست پدر زوسیما، آلیوشا و پرنس میشکین را هم بیافریند.ـ
داستایفسکی این خیره‌سری یا جرأت یا خودآزاری را داشت که برود پایین. برود به اعماق. هر چه پایین‌تر، بهتر. او به خودش، به آن مغاک، خیره می‌شد و می‌نوشت. او به جای تمام آدم‌های کوچه و خیابان و فامیل، به جای تمام خیابان‌ها، شهرها و خلق و خوها، از خودش الهام می‌گرفت. ـ
از آن زیرزمین لعنتی که تویش هم می‌شد شیطانی مثل استاوروگین پیدا کرد و هم مرد مقدسی مثل پدر زوسیما. و کدام آدمی است که به این زیرزمین برود و همین چیزها را پیدا نکند؟ به قول یک منتقد روس، «در نهایت، فامیلی همة ما کارامازوف است.» در نهایت، ما و این لشگر از نفس افتادۀ فرشته و شیطان، جایی به هم می‌رسیم. کافی است کمی برویم پایین.ـ
رنج‌های بسیار، شادی های بسیار

بعضی‌ها، داستایفسکی را پدر روانکاوی جدید می‌دانند. بعضی‌ها، پیشگویی انقلاب کمونیستی روسیــه را در کــتــاب‌هــایش، رد زده‌انـــد (داستایفسکی دربارۀ انحطاط اروپا، جایی که از آن بیزار بود، روسیة قدرتمند مسیحی و این‌ که مسیح در روسیه، دیگر بار ظهور خواهد کرد، زیاد نوشته است. ـ
البته به خاطر همین قسمت مسیحی ماجرا، کمونیست‌ها، کتاب‌های او را ممنوع کرده بودند.) بعضی‌ها به نیهیلیسمی ربطش می‌دهند که نیچه را هم به همان ربط می‌دهند و بعضی‌ها، این‌ها را که می‌شنوند از خودشان می‌پرسند «بالاخره داستایفسکی به خدا اعتقاد داشت یا نه؟» این که توقع داشته باشید جواب این سؤال، یک «بله» یا «نه» ساده باشد، بیهوده است.ـ
یکی از چند رمانی که تولستوی در اواخر عمرش، وقتی مسیحی مؤمنی شده بود و رمان‌های خودش را هم تکفیر کرد، رد نکرد و حتی به عنوان نمونه‌ای از هنر دینی، سفارش‌اش را کرد، «جنایت و مکافات» داستایفسکی بود و این کار حتما برای او گران تمام شده بود. چون آن‌ها از هم متنفر بودند.ـ
داستایفسکی، عاشق مسیح بود. در عین حال نمی‌توانست با شخصیت‌های بدخو و بی‌اعتقاد داستان‌هایش، همدردی نکند. او «ایوان کارامازوف» مغرور و شکاک بود که نمی‌توانست درک کند وقتی خدا هست، چرا باید «بدی» وجود داشته باشد و او «آلیوشا کارامازوف» مؤمن و فروتن بود که عقیده داشت «دنیا با همة بدی‌ها و رنج و عذاب‌هایش، زیباست. ـ
چون آفریدة خداوند است.» کسی چه می‌داند؟ شاید آن تردید کشنده، آن کشمکش خونین که تمام عمر، رهایش نکرد همین بود. مردی در نوسان میان روشنایی و ظلمت. به قول فاوست «گویی دو روح در سینة من مسکن دارند». داستایفسکی جنگ این دو را، جوهر آدم‌ها می‌دانست. ـ
می‌گفت: «ستیزه‌های درونی، مشخصة انسان است. رنج‌های عظیم به بار می‌آورد و شادی‌های بسیار هم.»ـ

آثاری از داستايفسكي

جنايت و مكافات
راسكو لينكوف، دانشجوي فقير، تصميم به قتل انگل‌هاي اجتماع مي‌گيرد. مي‌خواهد پيرزني رباخوار را بكشد تا هم پول به دست بياورد و هم بقيه را از شر او خلاص كند.ـ
موقع قتل، خواهر پيرزن هم سر مي‌رسد و راسكولينكوف مجبور مي‌شود او را هم بكشد. خاطرة قتل اين آدم بي‌گناه، آزارش مي‌دهد. او مريض مي‌شود و با ماهيت جنايت، درگيري ذهني پيدا مي‌كند.
در اين ميان او ماجرايي عاطفي‌ هم با يك دختر فريب خورده به نام سونيا دارد. در آخر او خودش را به پليس معرفي مي‌كند و راهي سيبري مي‌شود.ـ

برادران كارامازوف
فئودور كارامازوف، پيرمردي عياش و ولخرج با پسر دومش، ايوان در حال سفر است. جوان‌ترين پسرش، آليوشا با پدر زوسيماي عاقل زندگي مي‌كند. بزرگ‌ترين پسر، ديميتري سر مسائل مالي و همين‌طور به خاطر رابطه‌اش با دختري، با پدر اختلاف دارد.ـ

ايوان پس از مطلع كردن آليوشا از اين ماجراها، مسكو را ترك مي‌كند. پدر زوسيما مي‌ميرد و بحثي بر سر قديس بودن او در كليساي مسكو در مي‌گيرد. فئودور كارامازوف كشته مي‌شود و ديميتري پس از محاكمه‌اي طولاني به جرم قتل پدرش به سيبري تبعيد مي‌شود.ـ
ابله
پرنس ميشكين، يك اشراف زادة بي‌پول، پس از غيبتي طولاني به روسيه بر مي‌گردد. او كه مثل خود داستايفسكي صرع دارد، در راه بازگشت با مردي به نام روگوژين دوست مي‌شود كه از عشقش به ناستازيا مي‌گويد.ـ
ميشكين پس از رسيدن به مسكو مي‌فهمد ناستازيا قصد ازدواج با كس ديگري را دارد. به ملاقات ناستازيا مي‌رود و او را منصرف مي‌كند. روگوژين كه فكر مي‌كند قضية ازدواج ناستازيا زير سر ميشكين است، قصد كشتن او را مي‌كند، ولي حملة صرع، ميشكين را نجات مي‌دهد.ـ
ميشكين به دختري به نام آگاليا علاقه‌مند مي‌شود ولي عشق او را به خاطر ازدواج با ناستازيا كه به او پناه آورده، كنار مي‌گذارد. شب عروسي، ناستازيا با روگوژين فرار مي‌كند و بعدها به دست او كشته مي‌شود.ـ

Thursday, November 09, 2006

صورت مسئله بي‌‌آرايش

صورت مسئله بي‌‌آرايش!ـ

يك نفر شاعر بود
يك نفر تاجر بود
تاجر مورد بحث
در علوم ادبي دستي داشت
شعر بازي مي‌كرد ـ مثل كفتر بازي ـ
شاعر ما روزي
شعر «آزاد» ي گفت
شعر مذكور به دست تاجر واصل شد
تاجر از خواندن شعر
عصباني شد و آن را جر داد
بعد از آن ـ با وقار ادبي ـ
پاكت ارزن خود را برداشت
رو به كفترهايش ـ غرق در سجع مليح ـ
اندر اوصاف و مزاياي اصالت در شعر
نطق غرّائي كرد

(صورت مسئله طولاني شد، مي‌بخشيد!ـ)
مختصر شرح دهيد:
ـ1. صله در شعر چه نقشي دارد؟
ـ2. بغبغو يعني چه؟

(لطفاً از حاشيه پرهيز كنيد)
و موفّق باشيد!ـ
از نوشداروي طرح ژنريك، اثر زنده ياد سيد حسن حسيني

Monday, November 06, 2006

On Tragedy

Tragedy:
http://mypamphlet.blogspot.com/2006/03/blog-post_10.html

Famous Playwrights:
http://mypamphlet.blogspot.com/2006/03/blog-post_114354953311824731.html

سير تاريخي تئاتر در ايران

سير تاريخي تئاتر در ايران

حفره هاي پر ناشدني

چطوري شروع شد؟
از فتحعلي آخوندزاده به عنوان اولين كسي كه چيزي در قالب نمايشنامه نوشته، نام برده مي شود. او كه با آثار نمايشنامه نويس هايي چون گوگول و مولير آشنا بوده، با الهام از آثار شان نمايشنامه هايي مي نويسد كه پنج تايش در كتاب تمثيلات اش مي آيد. و همين كتاب است كه روي ميرزا آقا تبريزي تأثير مي گذارد تا او هم به طرف نمايش نويسي برود و بشود سرآغازنمايشنامه نويسي به سبك نمايشنامه هاي مرسوم جهان. بعدها در دوران مشروطيت، مؤيد الممالك فكري ارشاد كه روزي نامه نگار و نويسنده بود، گروه تئاتري تشكيل مي دهد به نام گروه نمايش عالي ارشاد و نمايشنامه هايش را براي اجراي صحنه اي تنظيم مي كند. نمايشنامه هاي او از لحاظ ساختار، از زمان خود جلوتر بودند. مثلا پيش از اين كه ساختار اپيزوديك در تئاتر غرب مورد استفاده قرار بگيرد، او در نمايشنامة حكام قديم، حكام جديد از اين تكنيك بهره مي برد. اما بعد از اين ها مهم ترين فرد در تئاتر ايران شايد حسن مقدم باشد. نويسندة نمايشنامة معروف جعفرخان از فرنگ برگشته. مقدم تحصيل كردة اروپا بوده و در آن جا با بعضي از هنرمندان تئاتر آشنا مي شود. وقتي هم به ايران بر مي گردد، نمايشنامة جعفرخان را مي نويسد و در سالن گراند هتل روي صحنه مي برد. بعدها در سال 1313 است كه عبدالحسين نوشين با همراهي لرتا و محتشم، تئاتر فردوسي را راه مي اندازد. مقدم بعد از مدتي كوتاه براي شركت در جشنواره اي به مسكو مي رود و در آن جا با بزرگ ترين كارگردان هاي تئاتر آشنا مي شود و مهم ترين دورة كاري اش را با استفاده از آن تجربه ها در سال 1320 در تئاتر فرهنگ آغاز مي كند.او با همكاري محزون، لرتا، محمدعلي جعفري، تفكري، خيرخواه، اسكويي، ديهيم، مهرزاد و... تماشاگران زيادي را به تئاتر فرهنگ مي كشاند. تئاتر فرهنگ اما در سال 23 در آتش مي سوزد و تعطيل مي شود. نوشين هم جذب فعاليت هاي سياسي مي شود و در سال 27 به زندان مي افتد و در آن جا كتاب معروف خودش را به نام هنر تئاتر مي نويسد.
چطوري اوج گرفت ؟
در دهة چهل و پنجاه خورشيدي است كه تئاتر ايران به اوج خود مي رسد. با نوابغ و ديگر هنرمندان ريز و درشتش. با بيضايي، رادي، صياد، سركيسيان، ساعدي، نصيريان، انتظامي، والي و جوانمرد كه مي نوشتند و كارگرداني مي كردند و سنگلج و گاهي هم تئاتر شهر شاهد اجراي كارهايشان بود. اما عملا درخشان ترين فصل تئاتر ايران در كارگاه نمايش رقم مي خورد. جايي كه به همت آربي آوانسيان برقرار مي شود و در آن جاست كه نعلبنديان و خلج و صفاري و مفيد و استاد محمد و قاسمي و آشور بابلا و خيلي هاي ديگر هستند. جايي كه مهم ترين نسل بازيگران شكل مي گيرد كه بعد ها وارد سينما و تلويزيون هم مي شوند. از رويگري تا ژيان. از آغداشلو تا توزيع. در كارگاه نمايش، تئاترهاي مهمي روي صحنه مي رود. كارهايي كه نعلبنديان مي نوشت و آوانسيان كارگرداني مي كرد و همه ساختار شكن بود و آوانگارد. شهر قصة بيژن مفيد و نمايشنامه هاي خلج، همه در اين جا روي صحنه مي روند. كارگاه نمايش چون شهابي درخشيد و خاموش شد. بعد از انقلاب تعطيل شد و اعضايش يا جذب سينما و تلويزيون شدند يا به سرزميني ديگر رفتند و در غربت خانه خودشان خاموش ماندند تا مرگ.
حالا اوضاع چطوري است ؟
چند سالي بايد مي گذشت تا جوان ترها روي صحنه بيايند و جايگزين قبلي ها بشوند. داريوش فرهنگ ديگر تئاتر روي صحنه نمي برد. فيلم مي ساخت و سريال. دكتر رفيعي مهاجرت كرده بود. و كم كم چهره هاي جديد تر آمدند. رحمانيان، نادري، امجد، چرم شير، يعقوبي و پسياني با همة تفاوت و ضعف و قدرت هاشان دوباره به تئاتر شهر سر و شكلي دادند. كارهايي كه رحمانيان مي نوشت و كارگرداني مي كرد، مثل مصاحبه و خروس، بيننده هاي بسياري داشت. يعقوبي با گروهش ـ گروه تئاتر امروز ـ كارهاي درخشاني مثل زمستان 66 و يك دقيقه سكوت را روي صحنه برد. چرم شير در مهم ترين فصل كاري اش با گروه بازي به سرپرستي آتيلا پسياني همراه شد. پيش كسوت ها هم كم و بيش فعال بودند. مرزبان نمايشنامه هاي رادي را روي صحنه مي برد. سمندريان كه در سال هاي پيش از انقلاب، جدا از همة جريان هاي تئاتري بود و كار خودش را استادانه انجام مي داد، يكي از محبوب ترين تئاترهاي پس از انقلاب را روي صحنه آورد: بازي استيريندبرگ . دكتر رفيعي و آئيش برگشته بودند. رفيعي نمايشنامه هاي لوركا و ژنه و شكسپير را اجرا مي كرد و آئيش هم نوشته هاي خودش را.
حالا اما اين ها هستند. امير كوهستاني، حسن معجوني، سيما تيرانداز، ريما رامين فر، سيامك احصايي، پانته آ بهرام، رحيم نوروزي، افشين هاشمي، چيستا يثربي، كيومرث مرادي، نغمه ثميني، سيامك صفري، رضا حداد، علي اكبر عليزاد، امير امجد، وحيد رهباني، حامد محمدطاهري، جلال تهراني، كورش نريماني، حميدرضا آژنگ، روزبه حسيني، آرش آب سالان، نادر برهاني مرند، بهزاد مرتضوي، اميد سهرابي، آروند دشت آراي و شبنم طلوعي. شايد با اسم بعضي هاشان در سينما و تلويزيون آشنا باشيد و براي اين كه با كارهاي تئاتري شان آشنا بشويد، مي توانيد برويد به تئاتر شهر. حتما كاري از يكي شان روي صحنه است. براي معرفي هنرشان زبان ما قاصر و جايمان كم...ـ

Thursday, November 02, 2006

The Vanity of Human Wishes

The Vanity of Human Wishes

When he used to walk, he wished to have a bicycle.
As he bought the bicycle, he longed for a motorcycle.
When he was tired of his motorcycle, he thought that what he needed was a car.
He bought a car too, but it was an old one.
So that he finally decided to buy a charming brand-new car...
... then he had an accident and died.

rb